فیلم «جنگ داخلی» ساخته الکس گارلند، فیلمساز بریتانیایی که این روزها در آمریکا و بریتانیا اکران شده، با داستانی تخیلی که در آینده نزدیک می‌گذرد، یک آمریکای ویران خلق می‌کند که در آن ارتش‌ها و ایالت‌های مختلف به جان هم افتاده‌اند.

در ژانر فیلم فاجعه، معمولا تمام تمدن بشری در خطر قرار می‌گیرد و در این میان یک گروه سعی دارند با خصلت‌های انسانی به هدف خود برسند. این ژانر یک زیر ژانر به نام «ویرانی شهری» دارد که یکی از محبوب‌ترین قصه‌های آن، جنگ داخلی در آمریکاست، زمانی که قدرت مرکزی از هم می‌پاشد و هرج و مرج رخ می‌دهد. «جنگ داخلی» از این قصه بارها تکرار شده استفاده می‌کند تا سرانجام فیلمی شبیه به همان موارد قبلی خلق شود.

این‌جا با آغاز فاجعه روبه‌رو هستیم، جایی که نظم از بین رفته و آدم‌کشی در خیابان‌ها به بخشی از زندگی رومزه تبدیل شده است. در این میان، یک فوتو ژورنالیست معروف به نام لی به همراه همکارش جوئل و استادش سامی به سوی واشنگتن راه می‌افتند تا با رییس‌جمهوری مصاحبه کنند. این میان یک عکاس جوان به نام جسی هم با آن‌ها همراه می‌شود. فیلم به یک اثر جاده‌ای تبدیل می‌شود تا آن‌ها هزاران مایل را در داخل خاک آمریکای ویران شده طی کنند و هر بار با جنایت‌ها و اتفاقات تازه‌ای روبه‌رو می‌شوند تا سرانجام به واشنگتن می‌رسند، اما ارتش یک بخش مخالف دولت، همراه با آن‌ها به آن‌جا می‌رسد و وقایع متفاوتی رخ می‌دهد که آن‌ها انتظارش را نداشتند.

تمامی فیلم را می‌توان در همین چند جمله خلاصه کرد. از داستان‌های فرعی پرهیز شده تا بیشتر و بیشتر به فضاسازی پرداخته شود، فضاسازی‌ای که البته در نهایت چشمگیر نیست و نمونه‌های بهتری از آن را در فیلم‌های سال‌های اخیر می‌توان یافت. از طرفی داستان از مفهوم رایج فاصله گرفته و در واقع فیلم بیش از آن که به دنبال کردن قصه‌ بپردازد، قهرمانانش را در موقعیت‌های مختلف دنبال می‌کند، موقعیت‌هایی که گاه به رغم زد و خورد و اکشن بسیار، کشدار و خسته کننده می‌شوند.

شخصیت‌ها عملا پرداخت قابل توجهی ندارند و تمامیت فیلم که به نظر می‌رسد در ستایش از ژورنالیسم است (جایی که آن‌ها جان خود را به خطر انداخته‌اند تا واقعیت را ثبت کنند)، باورپذیر نیست و نمی‌تواند تماشاگر را با آن‌ها همراه کند. تماشاگر در بسیاری از صحنه‌ها از خود می‌پرسد که چرا آن‌ها این چنین در خط اول نبرد هستند و چرا هر بار این چنین قهرمانانه از رگبار گلوله جان سالم به در می‌برند. شخصیت لی بسیار سرد تصویر شده و این سردی تا پایان به همین شکل ادامه می‌یابد، در حالی که تماشاگر انتظار دارد در طول وقایع فیلم، لی تغییر کند اما در نهایت این تغییر به شکل مضحکی با گریه‌های او در صحنه‌های آخر همراه می‌شود.

از نقطه‌ای که دختر جوان عکاس با آن‌ها همراه می‌شود، می‌توان حدس زد که یکی از این دو زن از دو نسل متفاوت، در طول فیلم قربانی خواهد شد. فیلم تماشاگر را در انتظار می‌گذارد تا صحنه پایانی که بالاخره این اتفاق می‌افتد، اما نوع نمایش این صحنه هم بسیار کلیشه‌ای از کار درآمده، به ویژه که عکس‌العمل آن که زنده می‌ماند، بسیار سرد و غیر قابل باور به نظر می‌رسد، آن هم در صحنه‌ای که دیگری جان خود را فدای او کرده است و تماشاگر خواه ناخواه نیاز به نمایش احساسات دارد.

اما فیلم به «حرفه‌ای گری» به عنوان یک اصل می‌پردازد و شخصیت‌هایش را از احساس تهی می‌کند، تا آن‌جا که مواجه شدن با شکنجه و کشته شدن آدم‌ها نباید هیچ احساساتی را در شخصیت‌های فیلم بیدار کند. در نتیجه نمایش این سرد بودن شخصیت‌ها نسبت به وقایع ترسناک اطراف‌شان، بسیار اغراق‌آمیز و بیش از اندازه است، تا آن‌جا که نه رفتار بی‌تفاوت لی در طول فیلم باور پذیر می‌شود و نه سنگدلی حرفه‌ای که قرار است جسی از استادش لی بیاموزد.

نمایش خشونت هم از حد می‌گذرد و فیلم‌ساز با صحنه‌های شوک‌دهنده و گاه آزارنده می‌خواهد ذهن تماشاگرش را در فاجعه شریک کند. صحنه‌ای که جسی در میان جسدهای مردم بی‌گناه می‌افتد، یکی از این صحنه‌هاست که پرداخت مناسبی ندارد. حمله سامی با اتوموبیل و زیر گرفتن سربازان خشن، از نظر ساخت اشکال دارد و صحنه‌های مربوط به دو مرد شکنجه شده هم بیش از آن که تماشاگر را به درون خشونت مورد نظر فیلم‌ساز هدایت کند، مهوع است.

این میان رسیدن آن‌ها به یک شهر آرام و مردمی که گویی بویی از جنگ نبرده‌اند، به یک سکانس سوررئال شبیه می‌شود، جایی که زندگی معمولی و عادی آدم‌ها، حالا سوررئال به نظر می‌رسد و نسبتی با واقعیت جهان اطراف ندارد. این مایه جذابی است که یک فیلم جدی‌تر می‌توانست آن را پیش ببرد و با آن به صحنه‌های جذاب‌تری برسد، این‌جا اما این صحنه هم در میانه اثر و در میانه خشونت بی حد و حصر گم می‌شود و دلیل قرار گرفتن آن در میانه بقیه بخش‌های فیلم، مشخص نیست.

در نهایت فیلم از همه کلیشه‌های رایج ژانر استفاده می‌کند و بدون هوشمندی در به کارگیری آ‌ن‌ها یا به بازی گرفتن‌شان، خود به یک فیلم کلیشه‌ای تبدیل می‌شود که از ابتدا می‌توان وقایع تکراری آن را حدس زد و پیش از پایان هر سکانس هم می‌توان انتهای آن بخش را پیش‌بینی کرد. این کلیشه‌ها با صحنه‌های اکشن فراوان ترکیب شده‌اند و فیلم در نهایت با آتش‌بازی در کنار و داخل کاخ سفید، شاید بتواند فیلمی نسبتا پر سر و صدا و جذاب برای تماشاگر عام آمریکایی باشد، بی‌آن‌که هیچ دستاورد دیگری داشته باشد.

خبرهای بیشتر

پربیننده‌ترین ویدیوها

جهان‌نما
خبرها
خبرها
چشم‌انداز با مهدی مهدوی‌آزاد

شنیداری

پادکست‌ها